عشقم نجمه ساداتعشقم نجمه سادات، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره
اشیونه مامان و بابااشیونه مامان و بابا، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره
مامان سحرمامان سحر، تا این لحظه: 27 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره
بابا ستاربابا ستار، تا این لحظه: 33 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره
داداش سید احمدرضاداداش سید احمدرضا، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 15 روز سن داره
سید محمد جوادسید محمد جواد، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

مواظب خودت باش هر موی تو شاهرگ من است...

زندگی

یه روز خوب-29

سلام به نی نی وبلاگی های بی وفا تا حالی ازتون نپرسم حالی ازمون نمی پرسینااااااا     خب اول خبرمو بگم به نجمه سادات دخترک نانازه مامان که داره اجی/داداش دار میشه بله چرا تعجب کردین؟ خب یه نی نی یهویی وقتی خدا داده مگه میشه به زور بگم نمیخواااااااااااااااام خدا جون ممنون مگه مبشه هدیه ای که برام در نظر گرفتی بد باشه؟مگه میشه دوسش نداشته باشم اصلا و ابـــــــدا نمیشه... خدا جون کـــــاش ایـــــن همه لطف و نظری رو که نسبت به من داری به بقیه ی مامانای منتظری که هربار به وبشون سر میزنم و دلم پر خون میشه داشته باشی البته میدونــــــم هواشونو داری ولــــی دلشــــون بشکنــــــه چی؟ .....     و امـــــــا خ...
25 مرداد 1394

یه روز خوب-28

سلام شیرین عسل مامان   اومدیم شهر بابایی از دو روز قبل عید فطر تا الان که جمعه هفته ی بعد و از قضا تولد بابا جـــــــون شماست اینجاییم نمیدونم قراره تا کــی اینجا باشیم ولی خوش میگذره به شما اونم چجورم دیروز سیلی که اخبار پیش بینی کرده بود یه بارون اساسی بارید که شما رفتی زیر بارون و تند تند می چرخیدی یم گفتی آب بازی و کلی خیس شدی و منم زیاد اجازه ندادم زیر بارون وایسی و اوردمت تو خونه (خونه عمه زهـــرا )و رفتیم حموم...   راستی ناز گـــل مامان نی نی های عمه زهرا یه دخمل و پسره که ایشالا تا مهر ماه دنیا میان...عمــه صفــورا هم تازه یه نی نی اومده کنج دلش نشسته...انشاالله هردوشون راحت نی نی هاشون بیان بغلشون..........
2 مرداد 1394

یکسال عشـــ :) ـق

سلام دخترک ناز خوشکل مامانی الهی قربون خنده هات بشم که اینقده خوجل راه میری شما یکساله شدی ولی دو روز زودتر گرفتیم یعنی شب میلاد امام زمان عجل الله چون شب تولد شما وفات امام خمینی بود و من و بابایی دلمون نیومد تو اون روز برات تولد بگیریم...   دخترکم یکساااااااااااااااااااال گذشت به قول *نیما*: بچه جان هرچی الان دیدی تازگی داشت ولی از این به بعد هرچی ببینی دیگه تکراریه در نیومد که   توی تولد دخترکم دایی حسین(پسر عموی مامان)با خانومش و مامان جون (مامان من)بودن ولی خیلی خوش گذشت از طرف مامانجون یه زنجیر طلا که بعدا عکسشو میزارم و دایی حسین یه بلوز قشنگ...   یکساااااااااااااااااااااااااااال از زندگی...
14 خرداد 1394

اقتدار دخترک

اخ جووووووووووووووووووووووون   دخترکم دیگه چهار دست و پا نمیره فقط راه میره و این اقتدار دخترک منو نشون میده از 28 اردیبهشت 94 در سن 11 ماهگی و 14 روزگی این تصمیم رو گرفت که مستقل باشه و با اقتدار دخترم تو تار و پود من و بابایی هستی تمام سعیمون رو می کنیم بانویی بسیار پسندیده تحویل جامعه بدیم     دوست داریم نفسممممم ...
29 ارديبهشت 1394

مادرانه ای نگران

بسم الله الرحمن الرحیم   امروز از یازده ماه گذشت از مادر شدنم مینویسم   مادرشدنم یا وجود نجمه سادات... اونقد دوست داشتنی شدی که هیچکس نمیتونه ازت بگذره یه وقتهایی که به بزرگ شدن نازنین دخترم فکر میکنم،به مدرسه رفتن نازگلم و اینکه برای چند ساعت ازم دور بشه حسابی عذابم میده،به اینکه بری دانشگاه و از صبح تا شب خونه نباشی دل نگرانم میکنه و...ودر اخر از اینکه دخترم  ازدواج کنه از خونه ما بره بغض بغض بغضــــ و بغضی که میترکه و اشکی که میریزه از ترس نبودن فرزندم....هر بار که مادرم رو میبینم ازش تشکر میکنم بابت اینکه در کنارم با حوصله رفتار کرد و اجازه داد که بچگی کنم و به من استقلال بخشید ...   و اینکه ا...
14 ارديبهشت 1394

یه روز خوب-27

وااااااااااااای   عزیز دل مامان 23 فروردین 93 دوتا دندون خوجل از فک بالا دراورد   خدایا شکرت   الله الله ماشاالله لا حول و لا قوه الا بالله ...
25 فروردين 1394

بدون عنوان

خدا جووووووووووووووون عاشقتم     دخترم سر پا وایسااااااااد دو قدم برداشت و افتاد   الان ذووووووق مرگ میشم وااااااااااای   بابایی که اینقد خوشحال که نگو هی دخترمو بلند میکنه میزاره توی چند قدمی نجمه خانوم هم تا نزدیک بابایی قدم برمیداره بعد وقتی قشنگ رسید نزدیک بابایی تند خودشو پرت میکنه بغل باباجونش و من وقتی این صحنه رو میبینم به این مسئله پی میبرم که همه ی بابا های دنیا برای دخترکاشون حکم یه تکیه گاه امن رو دارن حتی اگه در دید مردم ضعیف باشن...   و همش یاد تاب تاب بازی خودم میفتم که در دوران کودکی بدون هیچ دل مشغولیتی و فارغ از تمام دردهای دنیا شعر تاب تاب میخوندم و اخرش بلند میگفتم ...
23 فروردين 1394

یه روز خوب-25

دخترکم دنیای من زیبای من سلام   چند روزی از نوشتن در خاطرات وبلاگت کوتاهی کرده ام ،ببخش نازنینم برای شب سال تحویل رفتیم خونه عمو سید امین پیش عمه صفورا(عمو و عمه صفورا با خانواده هاشون رفته بودن مشهد)عمه صفورا ساعت12رفت خونه مادر شوهرش و من و شما و بابایی موندیم خونه ی عمو سید امین تا لحظه ی سال تحویل بریم خونه باباجون(بابای من)...ساعت 12شما بی تابی کردی برای خواب و من که شما رو خوابوندم هم کنارتون خوابم برد....و ساعت 2:53دقیه از خواب پریدم دیدم بعلهههههههههه خواب موندیمو سال تحویل شد بشدت دپرس شدم و همش میگفتم اخه چرا باید خواب بمونم؟فردا صبحش رفتیم خونه خودمون و من همچنان ناراحت که چرا دیشب خواب موندم...   با مامان...
19 فروردين 1394