رفتیم شهرمون به دختر و پسرم خیلی خوش گذشت.مامان جون براتون چن تا جوجه خرید هر صبح ساعت هشت بیدار می شدین و میرفتین تو حیاط تا ساعت ۱۲شب چند بار بهشون سر می زدین تا اینکه بالاخره بیهوش می شدین.بعد از یه مدت رفتیم شهر بابا...انقد ذوق فاطمه زهرا و فاطمه رو داشتی که حد و اندازه نداشت البته فاطمه زهرا هم تماس گرفت و گریه می کرد که تورو ببینه! یه شب با بابای فاطمه زهرا رفتی پارک یه اقایی وسط پارک گرفت شما رو هی می گفت چه دختر قشنگی چه دختر نازی چقد اله چقد بله مگه داریم؟! از مغازه بابابزرگ نگم.... کل مغازشو نجمه سادات و سید احمدرضا خالی کردن هی بدو بدو میرفتن بر میداشتن و میومدن بابابزرگ هم مهربون ️دلش نمیومد نده بهتون از وقتی ب...