یه روز خوب-42
امروز رفتم درمانگاه قران و عترت که برم بینایی سنجی اخه مدتی دوبینی پیدا کردم و اجسام نورانی دور مثل ماه رو دوتا میبینم یعنی ماه و یه هاله روشن زیرش...رفتم و اقای همسر هم رفتن که به کاراشون برسن.رفتم داخل و سمت پذیرش که گفتن دکتر رفته و من دیر رسیده بودم گفتم حالا که این همه راه اومدم حداقل برم عینک انتخاب کنم،انتخاب کردم و با بچه ها حرکت کردم سمت حرم اقا احمدرضا که توی کالسکه ب.ود و نجمه سادات جان مامان هم با دستم حرکت میکرد.
دقیقا به نماز حرم رسیدیم نماز خوندیم و اومدم توی صحن صاحب الزمان کنار حوض،وقتی اب خوردیم و یه عنوان تبرک به احمدرضا هم دادم رفتیم یه گوشه بشینیم تا که از اقای همسر خبری بشه،یه خانوم عرب نزدیکای من نشسته بود که ایشونم دوتا بچه ی فینگیل داشت بسیــــــــــــار شیطون این بنده خدا خیلی خسته شده بود و هی تماس میگرفت که یکیشون نمیذاشتهی قیافشو هم این شکل یمیکرد من خندم گرفته بود ازین دوتا شیطون بلا که بعد یه مدت یه اقای سن بالایی اومد و یکیشو برد و بعد از یه مدت دیدم خانومه سرشو گذاشت رو پاش بغض کرد و بهم نگاه کرد،نمیدونم چی شد منم بغض کردم انگار توی همون چن ثانیه با چشماش درداشو برام گفت بعد که سرشو بلند کرد چن بار دسشو گاز گرفتمعلوم بود بچه ها خیلی کلافش کردن بالاخره خندید عزیزم چقد خوشحال شدم با لبخندشاما هنوز یاد بغضش دلمو میلرزونهطاقت نیاوردم و از صحن خارج شدم و رفتم کنار بوستان نزدیکی صجن نشستم و چون گوشیم شارژ نداشت از یه خانوم که بغل دستم بود خواستم که با گوشیشون تماس بگیرم که دیدم یه خانوم سن بالا که شاید مادربزرگشون بود گفتن نده نده شاید دزد باشهدیدم که خانومه بهش گفت هییییش چی میگی خانوم بفرمایید تماس بگیرید با همسر تماس گرفتم قد یه دنیا دلتنگش بودم بهش گفتم کجاییم و قط کردم و گوشی رو برگردوندم و تشکر کردم و با بچه ها رفتیم پایین تر نشستیم
چن دقیقه بعد همسر رو لبخند بر لب دیدم اگه موقعیت بود ازش چشم بر نمی داشتماون لحظه چقد حس دلتنگی داشتم. وقتی داشتیم با هم حرف میزدیم همسر گفت نجمـــه بعد یه اقایی اونور همسر گفت نجمه؟گفتیم بله بعد فهمیدیم خارجین پرسیدن اسم اون یکی چیه؟گفتیم احمد خانومش پرسید میگن اسمشون چیه؟اقاهه براش توضیح داد....
بعد همسر گفت بلدی باهاشون صحبت کنی ؟
گفتم دست و پا شکسته عاره
به همسرم گفتم بهشون بگ. وات ز یور نیم؟
یهو اقاهه گفت من موسو هستم و خانومم سیلوانا ما هم خودمونو معرفی کردیم اقاهه گفت اجازه میدین عکس بگیریم گفتم بله و منو سیلوانا با هم عکس گرفتیم شمارمو خواستن و من بهشون شماره دادم سیلوانا یه جور عجیبی به دلم نشستمثل یه نسیم خنک پاییزی خیلی به دلم نشست
رفتن و ما هم عزم منزل کردیم