عشقم نجمه ساداتعشقم نجمه سادات، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره
اشیونه مامان و بابااشیونه مامان و بابا، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره
مامان سحرمامان سحر، تا این لحظه: 27 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره
بابا ستاربابا ستار، تا این لحظه: 33 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره
داداش سید احمدرضاداداش سید احمدرضا، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره
سید محمد جوادسید محمد جواد، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

مواظب خودت باش هر موی تو شاهرگ من است...

زندگی

یه روز خوب-۴۵

سلام به روی ماه تک تک تون.خیلی وقته ننوشتم،البته دستم به نوشتن نمی رفت...عرضم به حضور سبزتون که دختر گلم نفس مامان همه دنیای مامان عین بلبل نقل و نبات میریزه از دهن مبارکش،اصلن یه وضی،ینی باید یه لایو گذاشت که کسی نتونه گازش بگیره فقط از راه دور دندونا بریزه کف زمین در این حد😁با داداش که چی بگم فقط صفا میکنه تا حالا ندیدم حسادت تو وجود این دختر مهربون.وقتی بابا میگه به مامان بگو فلان میاد میگه مامان😌بابا با شماس🌹فقط باور بفرمایید کلی جلو خودمو میگیرم که گازش نگیرم ولی لازم بذکر است نامبرده بارها مورد هجوم مادر قرار گرفته آره.....     با بابایی که نگم فقط گل و بلبل هستن این پدر و دختر عاشقانه زندگی می کنن عاشششششقاااااانههه...
24 تير 1396

آخرین پست ۹۵

بسم الله     انقد سرم شلوغه باور کنید نمیرسم بیام و بنویسم فقط میام مطالب شما دوستان بزرگوار که به ما لطف دارین رو میخونم.     امروز دخترم دو سال و نه ماه و دوازده روزشه و داداشش سید احمدرضا سیزده ماه س،خیلی زود گذشت محجوب مهربونم می گفت :چقد زوووووووووود گذشت این یکسال...برای من زودتر از یک پلک برهم زدنی گذشت.امروز۲۶بهمن ۹۵اینم از به نفس افتادن ثانیه ها در سال ۹۵،این سالم با تمام خوبیا و بدیاش،تلخ و شیرینش،پستی و بلندیش،خنده و گریش،داره تموم میشه مهم منو توئیم که باید به فکر عمیق فرو بریم غافل بشیم از ساعت و به این فکر کنیم ایا قرار نیست با لحظه سال تحویل مثل ماهی گلی تُنگ سفره ۷سین ماهم دلمون بی قرار بش...
26 اسفند 1395

یه روز خوب-43

بسم الله نور.   بالاخره وقت شد که بیام...دارم بهترین روزای عمرم رو سپری میکنم زندکی با دوتا فرشته ... نجمه سادات عین ماه میمونه دیگه جمله هاشو کامل میگه و کلمات و بهتر تلفظ میکنه با هربار حرف زدنش دلم غنج میره که بچلونمش ولی حیفم میاد...حس میکنم یه رایطه بینمونه که خیلی فراتر از مادر دختری شاید دو تا دوست باشیم...نجمه سادات همون دختر کوچولو ِ تو رویاهامه که همیشه باهام همصحبت بود.یه همصحبت دلنشین که کلی حال دلمو خوب میکنه ، ازون دخترایی که اگه خدا بخواد در رحمتشو برات باز کنه 100 تا هم بده کمه ...یه حس فوقلاده عجیب بیمونه مثل اینکه سالهاست همدیگه رو میشناسیم مثل اینکه تمام ین چن سال فقط با نگاه بهمدیگه حرف زدیم و ارتباط...
24 دی 1395

یه روز خوب-42

امروز رفتم درمانگاه قران و عترت که برم بینایی سنجی اخه مدتی دوبینی پیدا کردم و اجسام نورانی دور مثل ماه رو دوتا میبینم یعنی ماه و یه هاله روشن زیرش...رفتم و اقای همسر هم رفتن که به کاراشون برسن.رفتم داخل و سمت پذیرش که گفتن دکتر رفته و من دیر رسیده بودم گفتم حالا که این همه راه اومدم حداقل برم عینک انتخاب کنم،انتخاب کردم و با بچه ها حرکت کردم سمت حرم اقا احمدرضا که توی کالسکه ب.ود و نجمه سادات جان مامان هم با دستم حرکت میکرد.   دقیقا به نماز حرم رسیدیم نماز خوندیم و اومدم توی صحن صاحب الزمان کنار حوض،وقتی اب خوردیم و یه عنوان تبرک به احمدرضا هم دادم رفتیم یه گوشه بشینیم تا که از اقای همسر خبری بشه،یه خانوم عرب نزدیکای من نشس...
10 آبان 1395

یه روز خوب-41

بسم الله   خیلی وقته که ننوشتم خیلی درگیر بچه ها هستم اصلا وقت نمیشه سر بخارونم الان چن وقتی هس اومدیم شهر بابایی بعد از ظهرا از فرط خستگی خوابم میاد بخاطر وروجکا نمیتونم بخوابم اخه هرکدومو میخوابونم یکی دیگه بیدار میشه.   از 24 تیر اومدیم شهر مامان یکی دو هفته بعد اومدیم شهر بابایی تا یک ماه و اندی و دوباره برگشتیم شهر مامان و بعد بابایی شما رفت قم برای اسباب کشی مجدد....فقط خدا میدونه چقدر ایت شدیم سر تخلیه ی خونه و پیدا کردن خونه جدید ....خدایا اخه ما که خودمون مستاجر داریم دلمون نمیاد این کارا رو باهاشون کنیم مردم چجوری راضی میشن این همه اذیت کنن خدایا تو فقط میتونی برای ما درست کنی کارا رو  &nbs...
14 مهر 1395

بدون عنوان

آخ آخ  حسابی شرمنده   با گوشی هستم و خیلی سخته پست گذاشتن   بعد مف مصل مینویسم از میوه های وجودم اینجا شهر بابایی /امامزاده آقامیر  18/5/95 ...
23 مرداد 1395